پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

آقا پندار کبیر

مریضی تو

پسرم نمیدونم چی شد که یهو همه ی بدی ها و مریضیا به سرت نازل شد..... تا همین الان غصه خوردم که چرا باید تو یکدفعه اینقدر مریض بشی و تازه باز هم..... بزار برات بگم.. چند روزی بود که تب داشتی .بردیمت دکتر که گفت گلوت عفونت کرده...داروهات رو دادم تا اینکه دیدم تبت قطع نشد هیچ بالا هم رفت. با بابا شبونه بردیمت بیمارستان و دکتر معاینه ات کرد و گفت هم گوشت عفونت داره هم گلوت. باز هم داروهات رو عوض کرد و من هم مدام روی ساعت داروهات رو میدادم... تا پریشب که مامان نسرین هم اینجا بود و متوجه دونه های قرمز روی تمام بدنت و حتی روی قسمتی از صورتت شد. وقتی این صحنه رو دیدیم باز هم با بابا بردیمت بیمارستان لاله و دکتر گفت یه نوع ویروسه با اسم روزوئلا ک...
25 مهر 1391

سرما خوردی پسرم

پسرم از دیشب تنت داغ بود... طوری که مامان نسرین هم که اینجا بود فهمید. منم خیلی نگرانت شدم... شب تنت داغ تر هم شد و خیلی هم بی طاقت و بی حال بودی و همش گریه میکردی. با هر بدبختی بود خوابوندمت و خودم هم بعد از رفتن بابایی و مامان نسرین بیهوش شدم از خستگی. اما دریغ از یک خواب راحت.... چون تو تا صبح این پهلو به اون پهلو میشدی و معلوم بود حالت خوب نبود.... خیلی ناراحت بودم تا صبح نخوابیدم و صبح هم باز با گریه بیدار شدی و با بابا بردیمت پیش خانم دکتر مهربونت و گفت که بعلههههههه پسر ما سرما خورده و گلوش ورم کرده... مامانی بعد از 8 ماه اولین بار بود که مریض شده بودی.... امیدوارم که آخرین بارت هم باشه.... راستی وزنت هم 400 گرم اضافه شده بود .یعنی ش...
20 مهر 1391

پندار من 8 ماهه شد

سلام عمرم.....نفسم..... زندگی من...... پسرم امروز 8 ماهه شدی....خدایا شکرت ...  بزار از کارات بگم: توی روروئکت که خوب میچرخی.... ماما میگی و هر از گاهی بابا هم میگی.... هنوز نه سینه خیز میری نه 4 دست و پا... حالا نمیدونم این از خوش شانسیمه یا نه!!!!!!  وقتی سرفه میکنیم ادامون در میاری و با یه سختی ای تو هم سرفه میکنی و خودت هم میخندی.... جیغای بنفشت هم که نگو.... گوش خراش... فکر کنم تا چند روز دیگه همسایه ها ازمون شکایت کنن..... عاشق دالی بازی و دنبال بازی هستی.... وقتی مامان نسرین میدوه تو با روروئک دنبالش میکنی و کلی میخندی.... هر وقت هم من یا بابا پشت کامپیوتریم تورو میزاریم روی پامون و تو هم با موس و کیبورد بازی میکنی...مث...
19 مهر 1391

تو و روروئکت

پسر مامان تو یه روروئک داری که عاشقشی و وقتی میزارمت توش دیگه دوست نداری بیارمت بیرون... چون اینجوری به همه چیز دسترسی داری و میتونی حسابی فضولی کنی.... برای من هم راحت تره که میتونم به کارام با خیال راحت برسم ...
12 مهر 1391

مامان تنبلت

سلام پسرم... این مامان تو خیلی تنبله... چون دیر به دیر میاد و برات پست میزاره... عشقم...... دلم میخواد هرروز بیام از همه حرکاتت و همه خاطراتت مو به مو بگم و عکساتو بزرام...اما تنبلی میکنم...    خوشگل مامان....قرار بود عکسای شستنت توی سینک ظرفشویی رو بزارم که مامان نسرین شستت... الان برات میزارم تا ببینی ...
12 مهر 1391

اولین جشن عروسی با تو

پسرم چند شب پیش عروسی دعوت بودیم... عروسی محمد پسردایی مامانی نسرینت... بابا که طبق معمول نیومد... منم مثل همیشه بدون بابا ولی ایندفعه با تو رفتم. مامانی و خاله سحر هم بودن... دیگه نمیتونستم تورو پیش کسی بزارم. لباس خوشملیاتو تنت کردم و گردنبند خوشملت هم انداختم گردنتو راه افتادیم... اما هی وای من... اونجا فقط گریه کردی... از صدای موزیک میترسیدی و گریه رو سر میدادی. منم مجبور میشدم از اون محیط دورت کنم... بهت غذا تو دادم و فهمیدم خیلی گرسنه بودی... وقت غذاها رو روی میز میدیدی دست و پا میزدی و میخواستی حمله کنی به بشقاب غذاها.... خلاصه که از رفتنم پشیمون شدم تا بابا اومد دنبالمون من از مامانی اینا خداحافظی کردم و رفتیم خونه که تازه برامون مه...
4 مهر 1391
1